آخرین گفتوگوی «سعید کنگرانی»
بازگشت سعید کنگرانی به عرصه هنر، بعد از سالها فراغ، البته ناخواسته، حداقل برای یکی مثل من امیدوارکننده بود؛ برای خودش هم. در زمانهای که نبوغ بهمثابه قطره اشکی از چشم جماعت میافتد و نیست میشود، صحنه تئاتر به تنها سرپناهش بدل شد، به مجرایی برای تنفس، برای بازگشت از نیست به هست. همان روزهای اواسط تابستان که در «سنگلج» روی صحنه بود به تماشای نمایش نشستم و هیچ ابا ندارم که بگویم رفتم تا فقط شاهد جاری دوباره این زندگی باشم؛ و بودم. قرار گفتوگو گذاشتیم اما رسیدن به هدف یکی دو هفتهای به تاخیر افتاد تا یک شب گرم تابستان، ساعت ۱۲ یک ربع کم! تلفن همراه به صدا درآمد
گرچه صدای تماسگیرنده واضح به گوش نمیرسید ولی آواز محمدرضا شجریان که آن پشت منتشر بود از پیچ و تاب امواج میگذشت. بلافاصله تماس دوم برقرار شد و گفت: «آقای احمدی سلام، سعید هستم، کنگرانی» و… گفتوگو چنان به ادب و محبت سپری شد که در مجال کوتاه تا دیدار حضوری در روزنامه دیگر از «آقای کنگرانی» خبری نبود؛ «عمو سعید» خطابش میکردم. به بهانه تئاتر روبه روی هم نشستیم و از اولین آشناییاش با تئاتر و عشق به سینما گفت. بخشی هم به روزگاری گذشت که به یکه ستاره زیر ۲۰ سال تاریخ سینمای ایران بدل شد و همه آنچه در سالهای بعد رخ داد و سرانجام به آن گفتوگوی کذایی رسید.
همان گفتوگویی که ترجمان سینماییاش با چراغ روشن روی میز داخل چهاردیواری سیمانی تاریک تصویر میشود و جز مچاله کردنش در خلوت انزوا هدف دیگری نداشت. چنان نگران بود که قرار گذاشتیم دوباره به روزنامه بیاید تا همراه هم متن را مرور کنیم، مبادا اتفاق شوم تکرار شود. حالا قطره اشک افتاده و انتشار ناغافل خبر فقدانش در باور تحریریه «اعتماد» نمیگنجد. میگفت «اگر قرار باشد برای بازگشت به سینما از اصول انسانی فاصله بگیرم که دیگر هنرمند نیستم. هنرمندی در شکل زیست فرد معنا میشود نه نقشهایی که روی پرده سینما میبینیم.اگر ماجرا اینطور باشد که تا امروز پیش رفته؛ به قول حافظ، چهارتکبیرگویان دست از این یک عشق میشورم.»
سعید کنگرانی ظهر دیروز «چهار تکبیر» گفت و رفت و در ذهنم جز احترام به هنرمندان پیشکسوت سینما، عشق، ادب و معرفتِ مُعرفِ بچههای جنوب شهر چیز دیگری به یادگار نگذاشت. آنچه در ادامه میخوانید بخشی از گفتوگویی است که قرار داشتیم بعد از پایان تعطیلات پیشِ رو منتشر کنیم که دست روزگار اجازه نداد همراه هم بخوانیم.
میدانم که قبل از ورود به سینما تا حدی با تئاتر آشنایی داشتید و بعضی هنرمندان مثل بیژن مفید یا محمود استادمحمد را هم میشناختید. اصلا آشنایی شما با نمایش به چه سن و سالی بازمیگردد؟ با آقای مفید همکاری هم داشتید؟
هومن مفید بردار کوچک ایشان که نقش «موش» و «جوان عاشق» شهر قصه را بازی میکرد همسن من بود. بیژن مفید و همسرش خانم جملیه ندایی هم در محله ما زندگی میکردند. بهزاد- برادر خانم ندایی- هم دوست صمیمی برادر بزرگ من بود. این بچهها اکثرا گرایشهای چپی داشتند، با اینکه رگههای مذهبی هم در خانواده آنها قوی بود.
مثلا همین لهجه گرکانی که در کلام یکی از شخصیتهای نمایش «شهر قصه» میشنوید حاصل آشنایی و نسبت قدیم فامیلی بیژن خانِ مفید با یک روحانی به نام آقای امامی است. روزی برای خرید خانه به مغازه سرکوچه رفتم، بیژنخان و جملیه خانم سوار پژو سفیدرنگی از آنجا رد میشدند، وقتی ماشین نزدیک رسید توقف کوتاهی کرد و دیدم همینطور با دقت به من خیره شدهاند. بعد خانم ندایی پیاده شد، جلو آمد، اسمم را پرسید و درباره محل زندگیام پرسوجو کرد. گفت جنمِ صورت تو یک آنی دارد که میخورد به سینما و تئاتر علاقه داشته باشی.
حالا من اصلا نمیدانستم «آن» داشتن چه معنی دارد؟ گفتم که یکی دو فیلم بازی کردهام. گفت جدی؟! بلافاصله سمت ماشین برگشت و با هم چند جملهای صحبت کردند. بیژن خان ترمز دستی را کشید و از ماشین پیاده شد.خدا بیامرز خیلی خوش تیپ و با جذبه و جدی بود. آمد جلو، به قدری هیمنه داشت که ترسیده بودم، ژست معمولش هم اینطور بود که یک دست میگذاشت زیر چانه و با دقت و فکر حرف میزد. کمی با لبهایش بازی کرد و پرسید: «پسرم! کجا زندگی میکنی؟» گفتم: «همین کوچه پشتی» بعد درباره تجربه بازی در تئاتر سوال کرد که البته جز یک نمونه تجربه خاصی نداشتم.
در چه نمایشی بازی کرده بودید؟
وقتی بچه بودم در کلوپ تفریحات سالم نقش کودک نمایش «مردههای بیکفن و دفن» را بازی کردم. همان زمان که آقای نصیریان و همدورههای ایشان در تئاتر سعدی بودند. بعدا که کمی جا افتادهتر شدم با محمد صالحعلا هم روی صحنه رفتم. بچه محل بودیم، حتی بعدها سربازی را هم باهم گذراندیم. البته آقای صالحعلافوقدیپلم وظیفه بود و زیرنظر برادرم خدمت میکرد و من جای دیگری بودم. خلاصه آقای مفید گفت فردا خودت از خانواده اجازه بگیر یا اگر نمیتوانی من به بهزاد- برادر همسرش- یا خانم ندایی بگویم بیایند و اجازه بگیرند؛ خودش که نمیآمد. (با خنده) تلخ اخلاق ولی ماه بود، مثل خدابیامرز محمود استاد محمد، مرد و با معرفت.
تا آن زمان تجربه فیلم سینمایی داشتید؟
بله در دو فیلم بازی کرده بودم.
در چه سنی؟
یکی را وقتی هفت سالم بود بازی کردم. یعنی اولین فیلم من قبل از «رضا موتوری» بود. فیلمی به اسم «امروز و فردا» که خدابیامرز «همایون» و خانم «فروزان» و آقای «وثوقی» هم در آن ایفای نقش میکردند. علت حضورم در آن فیلم این بود که بهروز وثوقی و پدرم در وزارت دارایی همکار بودند. آقای وثوقی مسوول مالیاتهای مستقیم بود، چون مالیاتهای مستقیم و غیرمستقیم داشتیم. یک روز بهروزخان به پدرم میگوید که در رامسر مشغول ساختن فیلمی هستیم و به تعدادی بچه نیاز داریم. اگر شما راضی باشید مسوولیت سعید با من، بیاید برای فیلمبرداری.اگر در فیلم دقت کنید آن پسربچهای هستم که نشسته و ضرب میزند. جالب است بدانید چه کسانی کنارم بودند. نادر رفیعی، شهرام شکوفنده، برادر زهره شکوفنده که دوبلور است همراه دیگرانی که بعضیشان سینما را ادامه دادند و بعضی رفتند سراغ کار دیگر. مثلا یکی از بچهها با آقای فردین کار کرد و بعدها هنرمند مشهوری شد.
در نهایت خانواده اجازه داد و به پروژه «شهر قصه» پیوستید.
بله در فیلم شهر قصه بازی کردم. چون فیلم «امروز و فردا» را بازی کرده بودم و از طرف دیگر پدرم به بیژنخان علاقه زیادی داشت. میدانستند قرار نیست اتفاق بدی بیفتد، خانواده آقای مفید هم در محله شناخته شده و مورد اعتماد بودند. مثلا وقتی بچه بودم نزدیک منزل خالهام پشت ورزشگاه شهباز زورخانهای بود که غلامحسینخان مفید، پدر بیژن و بهمن به آنجا رفت و آمد داشت و شناخته شده بود. خانواده فرهنگدوستی بودند، پدرشان با عبدالحسین نوشین جلسات فردوسیخوانی میگذاشت و این بچهها از کودکی با ادبیات کلاسیک ایران انس داشتند.
ولی شما آموزش تئاتری نداشتید؟
نه، آقای مفید دستورالعملهایی میداد و من باید هر شب، حتی وقتی خانه بودم تمرین میکردم. دستورها تمرین روی میمیک، تنفس و حرکتهای بدنی را شامل میشد. بعد از حضور در فیلم همیشه پیگیر اجراهای صحنهای هم بودم. یادم هست کار چند اجرا هم در «آمفی تئاتر شهباز» داشت یا زمانی را به یاد دارم که در «انجمن بانوان و دوشیزگان» سابق کنار ورزشگاه شیرودی اجرا میرفت و استقبال خیلی زیاد بود. بعد هم که در جشن هنر جایزه گرفت.
جشن هنری که دردسرساز شد.
بله، معتقدم بعضی کارهایی که به جشن هنر دعوت شد سنخیتی با فرهنگ ما نداشت. توجه داشته باشید درباره شیراز دهه ۴۰ و ۵۰ صحبت میکنیم. اصلا خودم یکی از افرادی بودم که خیلی غیرتی شدم. سوالم این بود که چرا یک گروه خارجی باید اجازه داشته باشد آن حرکات را انجام دهد.
آن زمان در تئاتر ایران چند جریان وجود داشت. از بین آنها کدام جریان برایتان جذابیت هنری بیشتری داشت؟
کارهای «کارگاه نمایش» و آربی اوانسیان را تماشا میکردم. وقتی هنرمندانی مثل عباس نعلبندیان فعالیت داشتند احساسم این بود که علاقه و گرایشم به این دست نمایشها بیشتر است. زمانه هم زمانه آرمانگرایی بود و شما تازه آنجا متوجه میشدید یک هنرمند چگونه میتواند در جامعه موثر باشد. همین امروز هم من شما را به ملاقات بیماری میبرم که ببینید چطور با خوشحالی از جای خود بلند میشود. میخواهم بگویم نه تنها در فضای فعالیت هنری که گاهی گوشه چشم یک هنرمند سرنوشت و آینده یک شهروند را تغییر میدهد. آن زمان جریان کارگاه نمایش چنین انرژی و تاثیری در من به وجود آورد.
خودتان هم چنین روحیهای داشتید؟
هنوز هم دارم. اصلا ما سر سفره پدر و مادر جز اینها یاد نمیگرفتیم. همه دست به خیر بودند. برای مثال میدانستم پدرم وقتی از ناصرخسرو تا جوادیه میآید در مسیر به چه اشخاصی نان میرساند. حتی اتفاق افتاده بود برای نجات شخصی که در بیقولهای در محدوده گودِ عباسی زندگی میکرد پول نزول کند.
پیش آمد راهتان در کودکی به جامعه باربد یا آموزشگاههای مشابه بیفتد؟
راهمان که حتما به لالهزار میافتاد، به خصوص تابستانها که مدرسه تعطیل بود. آن زمان بزرگانی مانند عبدالحسین نوشین، رفیع حالتی، صادق بهرامی و بزرگانی از این دست نمایش اجرا میکردند. ما هم که بچه بودیم همیشه با دهان باز ردیف اول مینشستیم .
وقتی در این حد علاقه داشتید چرا به همکاری با گروه آقای مفید یا هنرمندان کارگاه نمایش ادامه ندادید؟
دیگر جذب سینما شده بودم. اصلا جهان ذهنیام از کودکی بیشتر تصویری بود. خیلی رویاپرداز بودم و عمقِ فوکوسِ اشیا را میدیدم. طوری که حس میکردم تمام اشیا جان دارند و وقتی به آنها خیره میشوم خودشان را به من معرفی میکنند. از کودکی میدانستم سرنوشت من با تصویر و سینما عجین خواهد شد. وقتی اولین تجربههای سینماییام روی پرده رفت به قدری سریع مشهور شدم و به قول جوانان امروزی، اسم سعید کنگرانی چنان مثل بمب صدا کرد که همه زندگیام تحت تاثیر قرار گرفت.
از طرفی در مورد دورهای صحبت میکنیم که حضور هنرمندان تئاتر در سینما پررنگ بود.
بله و من از همه آنها آموختم. سعادت داشتم زندگی در دههای را تجربه کنم که هر بزرگی که چراغ فضل فرهنگ به دست داشت اطرافم بود. ببینید! دکتر ساعدی در فاصله سیمتری منطقهای که «دایره مینا» فیلمبرداری میشد مطب تاسیس کرده بود و بدون دریافت ریالی به مداوای فقرا میپرداخت. یا آقای مهرجویی میگفت برو مایاکوفسکی بخوان. من مایاکوفسکی نمیشناختم ولی بهواسطه همین اهل فضل با هنر و ادبیات جهان آشنا شدم. مثلا برای ساختن نقش در فیلم «دایره مینا» به من یک کتاب پیشنهاد داد و گفت« روی بحث خودکشی کار کن» منظورم چنین انسانهایی است. به همین دلیل هم این حرفهایی که درباره غلامحسین ساعدی بیان میشود را قبول ندارم. البته باید تاکید کنم که اصلا آدم سیاسی نیستم و تا امروز زیر پرچم هیچ جریانی سینه نزدهام.
چرا؟ اتفاقا جمع زیادی دنبال همین فضا میگردند.
به این دلیل که گوهر وجودی انسان آزادی است و آزادی یک موهبت خدادادی است. درباره عباس نعلبندیان این همه ماجرا وجود دارد ولی او زمانی همراه همسرش نزدیک خانه من در سه راه سلیمانیه، محدوده چرمسازی، آنجا زندگی میکرد. برخلاف همه صحبتهایی که میشود اتفاقا فرد مذهبی هم بود. محمود استادمحمد و برادران صوفی هم بودند و همه انسانهایی نازنین.
در زندگی هنری فراز و نشیب زیادی داشتید ولی همین شرایط برای دیگرانی هم پیش آمد. مثلا سعید راد به امریکا رفت و با امیر نادری کار کرد. یا پرویز صیاد بالاخره بیکار نماند، اما شما نه در امریکا با هنرمندان ایرانی کار کردید و نه وقتی به ایران بازگشتید.
البته در امریکا نمایشی بازی کردم که با استقبال مواجه شد. فعالیتهایم به همان یک نمایش هم محدود نشد ولی مساله اینجا بود که من صدا نداشتم. عضو سندیکای بازیگران کالیفرنیا بودم و رزومهام هم موجود است اما مساله بر سر درگیری با آدمهای کوتولهای است که اصلا به حساب نمیآیند. اتفاقا از این جنس آدمها در لسآنجلس کم نبود.
طرفدار مجاهد خلق میآمد و برای شما ماجرا درست میکرد. من هم که خرده برده نداشتم به آنها میگفتم کار به جایی رسیده که CIA و FBI باید هزینه خیمه خرگاهتان را بدهد. شما نمیتوانید برای ما که سر سفره پدر و مادرمان آرمانگرا بارآمدهایم از این ژستها بگیرید. خلاصه برخوردها به شکلی بود که چندان راغب به برقراری ارتباط نبودم.
چه شد از امریکا به ایران بازگشتید؟
فقط و فقط بهخاطر مادرم به ایران بازگشتم. خواهر و برادرها ابتدا نمیگفتند ماجرا چیست. وقتی شنیدم مادرم ساعتها خیره به در منتظر میمانده و میگفته فقط یک بار دیگر سعید را ببینم، حتی یک لحظه را هم تلف نکردم.اصلا انگار تمام تندرهای جهان به سینهام زدند. به ایران آمدم و سعادت داشتم ۹ ماه سر روی شانه مادر گذاشتم و تا روز آخر ثانیه به ثانیه کنارش ماندم. تمامدار و ندارم را زیر سرش گذاشتم و حتی دنبال آنچه مصادره شد هم نرفتم.
البته با وجود تمام پستی بلندیها در دهه ۶۰ هم ماندید و در آثار سینمایی بازی کردید.
تا سال ۶۶ ایران بودم و دو فیلم کار کردم ولی کار سوم به محاق رفت.
مشکل، سعید کنگرانی بود؟
نه، تازه بعد از انقلاب فرهنگی بود که واژه ممنوعالچهره توسط افرادی مثل محسن مخملباف به میان آمد. آنها بودند که میگفتند آقای کیارستمی در لانگ شات ما راه نرود. اجازه بدهید خاطرهای بگویم. روزی در بنیاد فارابی با آقای سیدمحمد بهشتی قرار داشتم. این دیدار هم بهواسطه پیشنهاد آقای مهرجویی شکل گرفت. یک روزی در وزارت ارشاد جلسه داشتم که آقای مهرجویی پیشنهاد داد اگر شد بعد از آنجا سری هم به فارابی بزنم. از آقای بهشتی و مشی ایشان تعریف کرد.
من هم به آنجا رفتم و وسط بحث و گفتوگو با ایشان بودیم که یکهو فردی بدون آنکه در بزند و کسب اجازه کند، بهصورت خیلی زشت وارد اتاق شد. اگر بگویم لمپن، اغراق نمیکنم، طرف به معنای واقعی اینطور بود. من اعتقاد دارم هر انسانی آزاد است عقاید خودش را داشته باشد ولی تا وقتی که به دیگری آزار نرساند؛ مگر آنکه با یک شخصت دگم دیکتاتور مواجه باشیم و اینجا تکلیف روشن است. طوری رفتار میکرد که بلافاصله متوجه شدم قضیه کینخواهی و بهقولی سهرابکشی است. طرف چند قدمی راه رفت، بعد نه گذاشت، نه برداشت و گفت: «باید زیر سالنهای این سینمای فاسد فیلمفارسی TNT ببندیم و منفجر کنیم.»
بعد هم با بیاحترامی برگشت گفت: «این اینجا چکار میکنه؟» من هم از صندلی بلند شدم و گفتم: «تو کی هستی؟» کار داشت بالا میگرفت. وقتی توی رویش ایستادم آقای بهشتی ورود کرد و گفت: «ایشان آقای مخملباف هستند، شما ببخشید. به دل نگیرید.» در نهایت هم گفتم به احترام شما آمدم ولی بسیار متاسفم که با چنین افراد لمپنی همنشین هستید. مخملباف برگشت وگفت: «تا من هستم اجازه نمیدهم تو کار کنی.» من هم جواب دادم: «در سینمایی که قرار باشد تو و امثال تو برایش تصمیمبگیرید، من چهارتکبیر حافظی بهپا میزنم و خداحافظی میکنم.» بعد هم ماجرای همان مرد ارمنی را برایش تعریف کردم.
در حالی که فیلمهای شما مثل «سرایدار»، «دایره مینا» و «رضا موتوری» یا سریال «داییجان ناپلئون» همه از نظر ساختار و مضمون قابل دفاع بودند.
شهرت در این مملکت جام شوکران سقراط است. ماجرا بعد از بازی در فیلم «در امتداد شب» بالا گرفت ولی دلیل دارم که همان نمونه هم یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران است.
مثلا بعد از «دایره مینا» بود که بحث تاسیس سازمان انتقال خون جدیتر پیگیری شد.
بلافاصله بعد از فیلم بود که اولین کانتینر دریافت خون را در همین بلوار کشاورز راهاندازی کردند. شما ببینید کار چقدر تاثیر داشت که ۷ سال توقیف شد. گوش استاد عزیزم کامران شیردل زنگ بزند. من ۱۷ سالم بود که به کورهپزخانهها سر میزدم. آنجا یک قوم ترک زندگی میکردند و وضعیت زندگیشان به حدی هولناک بود که همه سل گرفته بودند. از بچه ۴ساله بگیرید تا مادر و پدر و پیرمرد و پیرزن. شما تصور کنید با دود آجرپزی و موشها یک جا زندگی میکردند، خیلی وضعیت بدی داشتند. باید از مسیر زیر زمینی عبور میکردید تا به اینها برسید و من آن شرایط را از نزدیک میدیدم. بنابراین کسی نمیتوانست و نمیتواند به من بگوید ارتباطم با جامعه و گرفتاریهای مردم قطع بود.
ولی چند سال پیش گفتوگویی از شما منتشر شد که به نوعی دنبال دامن زدن به حواشی بود.
راجع به سینمای ایران پرسیدهاند. اصلا عنوان اصلی که به من اعلام کردند «به بهانه صدویکمین سالگرد تولد سینمای ایران» یا چیزی شبیه این بود. من هم تا آنجا که اطلاع داشتم تاریخ سینمای ایران را از مشروطه گفتم. حتی به پیشتر بازگشتیم و بحث ورود اپرا به ایران مطرح شد. آیا شما در آن مطلب یک کلمه از این موارد را خواندید؟ من کجا بازیگر این مملکت را قمارباز نامیدم؟ اصلا عنوان مصاحبهای که در میان گذاشتند فضای متفاوتی با متن منتشر شده داشت، آنها به این بهانه من را دور زدند.
قطعا میگویند فایل صوتی هم وجود دارد.
چه ایرادی دارد؟ دادگاه و قاضی که دربست در اختیار اینهاست. هرچه دارند رو کنند. مگر هنرمندی در سطح آقای شجریان موفق شد؟ آنچه اتفاق افتاد اگر بازپرسی نبود پس چه بود؟ همه میدانند من چه ارادتی به احمد شاملو دارم، بعد چطور امکان دارد علیه او حرفی بزنم. یا برای مثال اگر جایی درباره حزب توده صحبت کردم اشارهام به هر دو سوی ماجرا بود. مگر من به عنوان یک شهروند عقیده ندارم که به نقد حزب توده بپردازم؟ اما همه اینها به متنی که منتشر شد چه ارتباطی داشت؟ طرف مینویسد ۲۰ ساعت گفتوگو داریم. یکی نیست بگوید پس آن زمان که با من مشغول صحبت معمولی هم بودید هم صدایم را ضبط میکردید؟ این ناجوانمردی نیست؟ یا مینویسد «تاریخ سری سینمای ایران»، اصلا مگر میشود چنین مبحثی در سینمای ایران طرح کرد؟ بعد شما ببینید در ادامه هم مینویسد «یکبار برای همیشه»!
بنابراین باید گفت اگر دُملی به آستین نداشتید چرا گفتید یک بار برای همیشه و راه هر صحبتی را بستید؟ اگر ریگی به کفش نداشتید اجازه میدادید مردم بیایند، من هم بیایم و رو در رو درباره آنچه در مصاحبه مطرح شد صحبت کنیم.من آنجا حتی از سیاهیلشگرهای سینمای ایران هم دفاع کردهام.
همچنان معتقدم فیلمهای شما قابل دفاع هستند و برخلاف عدهای بعد از شهرت به هر فیلمنامه پولسازی پاسخ مثبت ندادید که این قابل تحسین است. انگشت گذاشتن روی یک فیلم در کارنامه کاری شما تنها با هدف حاشیهسازی صورت میگیرد.
این درست که سیاست، تمام ابعاد زندگی مردم را فرا گرفته ولی باید بپذیریم سیاست فقط یکی از جنبههای زندگی انسان است. اینکه به شما اتهام بزنند و نان بخورند اصلا صحیح نیست. در تمام این سالها از سعید کنگرانی بد گفتند و با انواع محدویتهای شغلی و تحریمهای مالی مواجه شدم، با وجود همه اینها آیا از میزان محبوبیت سعید کنگرانی بین مردم کاسته شد؟ چرا نشد؟ چون از دل همین جامعه و مردم آمده است.
بعد از انقلاب هم با همین روحیه دست به انتخاب زدید؟
بله، تا وقتی اجازه کار داشتم سالی یک فیلم کار کردم که آخرین آن هم «گرداب» به کارگردانی حسین دوانی بود. فیلمنامه و کارگردان همیشه برایم اهمیت داشته، به همین دلیل هم شما میبینید قصه و ساختار فیلمهایی که بازی کردم چقدر در دل مردم جا باز کرده است.
ولی شبح «در امتداد شب» دست از سر شما بر نداشت.
چهل سال است چوب بازی در این فیلم را خوردهام ولی خوشحالم نهضتی در سینما گذاشت که همین الان هم در دانشگاههای سینمایی قابل تدریس است. برای فیلم شش ماه در بخش بیماران سرطانی بیمارستان زندگی کردم.پیدا کردن نقش یک بیمار مبتلا به سرطان خون کار دشواری بود.
پس آنطور که در آن گفتوگو آمد بحث انتقاد از بهمن فرمانآرا مطرح نبود؟
من درباره «فیتسی» و اشرف پهلوی صحبت کردم؛ خیلی هم بدون تعارف گفتم. به سیستم فسادی اشاره کردم که خودم به آن تن ندادم و برای مثال قرارداد ۵ ساله را امضا نکردم، اما بخشی از مطالب نوشته نشد. وقتی من به فیتسی وارد شدم مدیریت آنجا فرد تحصیلکرده و با دانشی بود ولی من نخواستم با آن جریان کار کنم، فقط همین.
یعنی بحث بایکوت شما از سوی جریان سینمای پیش از انقلاب را مردود بدانیم؟
اصلا چنین چیزی نبود؛ حق انتخاب داشتم. ارتباط من و بهمن فرمانآرا و احترامی که برای او و خانوادهاش قائل بودم و هستم بر خودش پوشیده نیست. گلایهام این بود که شایعه کردند سعید کنگرانی مونوپل کمپانی فیتسی است. با تمامی رفاقت و دوستی که با بسیاری از هنرمندان داشتم ولی دلیل نمیشود اگر نقدی وجود داشت بیان نکنم.
بعد از این همه سال در یک نمایش بازی کردید. درباره تجربه اخیر بهویژه در مقایسه با گذشته چه نظری دارید؟
این تئاتر هم مثل فیلم «ازدواج به سبک ایرانی» یک هوای تازه بود. اصلا بعضی اتفاقها در اختیار ما قرار ندارد، بلکه یک چینش کائناتی است. من به این چیزها اعتقاد دارم. بنابراین وقتی مطرح شد گفتم یا علی… تا همین لحظه هم دستمزدی که صحبت شد به دستم نرسیده است.
نظرتان درباره تعریف سوپراستار در سینمای فعلی چیست؟
معتقدم پیش از انقلاب هم با سوپراستار به روایتی که در جهان باب است مواجه نبودیم. آنجا سوپراستار مجموعهای از ویژگیها را با خود حمل میکند. وقتی کسی کد «سوپراستار» را بر خود حمل میکند حتی در دوران بازنشستگی هم از امکاناتی برخوردار است. مثل جیمز استوارت که در امریکا همسایهام بود و من از نزدیک با کیفیت زندگی و فعالیتهایش آشنایی داشتم. همین الان به فعالیتهای رابرت دنیرو دقت کنید، برای خودش صاحب امپراتوری است، ولی یک نکته وجود دارد. اینکه ستاره از سوی مردم به هنرمند اهدا میشود، وقتی هم برای کسی ستارهای در نظر میگیرند یعنی صاحب وجاهت و تاثیرگذاری اجتماعی شده و دیگر کافی است از او یک خطا سر بزند. از سوی دیگر اینها میدانند نشانی که حمل میکنند یک امانت است.
در ایران هم اگر محمدعلی فردین را خطاب قرار میدادند، واژه آقا از ابتدای نام ایشان نمیافتاد. همه میگفتند آقای فردین. من نه با زندگی شخصیاش آنچنان آشنایی داشتم و نه اصلا به من ربطی دارد؛ اینها حقوق اجتماعی و ساحت شخصی زندگی افراد است و محترم. ولی از زبان یک بازیگر میتوانم بگویم که محمدعلی فردین انقدر مشتی و بامعرفت بود که وقتی بچه بودم تعداد زیادی بلیت سینما به من میداد و میگفت: «ببر برای بچههای جوادیه» پوستر فیلم و تصویرش را امضا میکرد و دوباره به همان صورت. میدانست یک فریم عکس از ستاره سینمای ایران برای بچههای جوادیه چه معنایی دارد، پس پوستر امضا میکرد و میفرستاد. چطور امکان دارد مردم مهربانیهایی از این دست را فراموش کنند؟ زبان من لال شود اگر درباره چنین هنرمندی صحبتی به ناصواب بگویم.
بنابراین وضعیت امروز اصلا با آن دوران قابل مقایسه نیست.
سوپراستاری آن زمان با یک منش پهلوانی آمیخته بود. یعنی هنرمند خاستگاه خودش را از یاد نمیبرد و متوجه بود در جامعه از چه جایگاه تاثیرگذاری برخوردار است. امکان داشت برای خودش خط فکری سیاسی هم داشته باشد، چه ایرادی دارد؟ اینها در روزگاری متولد شدند که مملکت شاهد اتفاقات سیاسی- اجتماعی مهمی بود. بنابراین آنچه مورد نظر شماست امروز وجود خارجی ندارد. البته «مادلینگ» چرا، تا دلتان بخواهد شاهد این پدیده هستیم.
شخصی که راه رفتن یاد نگرفته باشد، دستبوسی استادش را نکرده باشد و شبها برای موفقیت اشک نریخته باشد که سوپراستار نیست. مترسکی ساخته شده که پشت آن یک قوم عظیم با جان افراد سود و سودا میکنند.وضعیت کلاسهای بازیگری را بررسی کنید تا متوجه عمق مساله شوید. سیاق من هم که همیشه ضد ستاره بوده است. اتفاقا خوب میدانم این خودشکنی چه تاثیری در آبادانی جامعه دارد.
شما هم خودشکنی کردید؟
بله.
در چه دورهای؟
در شانزده سالگی، وقتی «دایره مینا» را بازی میکردم. بیرون از سینما هم با مردم زندگی شناسنامهدار داشتم.
زرق و برق مسائل مالی سینما هیچوقت برایتان ارزش نداشت؟
من عاشق سینما بودم. در جوادیه سینمایی داشتیم به اسم سینما «استیل» که ما را راه نمیداد. سینما «تمدن» هم بود که خاطرم هست زمان پخش فیلم، لاتها داخل سالن آن سیرابی میخوردند. صاحب سینما امروز هم در قید حیات است. بنابراین کدام سوپراستار؟ یعنی کائنات به این بزرگی دست بالای دست ندارد؟ ما نباید فکر کنیم همهچیز در یک چشم بهم زدن تغییر میکند؟ پس اجازه بدهید بگویم زرق و برقها جذابیت داشت ولی با عشق من به سینما قابل مقایسه نبود.
تصور کنیم انقلاب اتفاق نمیافتاد و روند فعالیت سینمایی شما قطع نمیشد، آن وقت چنین روحیهای داشتید؟
من متولد دهه ۳۰ هستم بنابراین میتوان پذیرفت آن زمان در دهه ۴۰ به بلوغ فکری رسیدهام، به خصوص که با بزرگان زیادی نشست و برخاست داشتم. اتفاقا معتقدم انقلاب باعث بیداری من شد ولی پیش از آن هم ما سر سفره پدر و مادر طور دیگری تربیت شدیم. پدرم وقتی از سر کار میآمد، حمام میگرفت، نمازش را میخواند و بعد نوبت به حافظخوانی و فردوسیخوانی میرسید. مسائل مالی کجا اهمیت داشت؟ پیش از انقلاب یک بار جلسهای پیش آمد که آقای خردمند هم حضور داشت.
آنجا گفتند شما با این چهره و خوشتیپی باید سالی ۱۰فیلم بازی کنید، بهترین ماشین را سوار شوید، چرا فیلمهای تلخ داریوش مهرجویی؟ یا مثلا فیلم «سرایدار» را مثال زدند. جوابی که دادم اینجا هم به کار میآید. گفتم این چه فرمایشی است؟ ما بازیگرانی داریم که سالی ۱۰ فیلم بازی میکنند، من هم که تازه شروع کردهام و اهل کتاب هستم. اصلا طور دیگری تربیت شدهام و طبقهام طبقه دیگری است. قرار است سالی یک فیلم بازی کنم، آن را هم با توجه به اوضاع زندگی مردم انتخاب خواهم کرد. بازیگران فیلمهای آنچنانی زیاد است.
پیش آمد در زندگی برای چیزی افسوس خورده باشید؟
بله. غصه از دست دادن کسانی که دوستشان داشتم. افسوس اینکه پزشک نشدم، چون خیلی زود پی بردم که بیش از هر چیز برای کمک به مردم ساخته شدهام. البته به شرطی که شمشیر کین در نیام نباشد. همین حالا از دوری فرزندم رنج زیادی میکشم و بابت این فاصله بهشدت افسوس میخورم. اما یک سوال هم دارم. با این همه کار حالا چرا نباید در موزه سینمای ایران جایی داشته باشم؟ منی که روز افتتاحیه در باغفردوس درباره سینمای ایران به زبان انگلیسی صحبت کردم، باید در این شرایط زندگی کنم؟
منبع :اعتماد
نوشته آخرین گفتوگوی «سعید کنگرانی» اولین بار در نقد فارسی. پدیدار شد.